ایلناز عسلیایلناز عسلی، تا این لحظه: 16 سال و 26 روز سن داره
آرش کمانگیرآرش کمانگیر، تا این لحظه: 16 سال و 17 روز سن داره
یکتا گلییکتا گلی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
ریحانه جانریحانه جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
امیررضا جانامیررضا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
مهدیای نازممهدیای نازم، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

✿خاطرات نوه های مامان شهین در وب✿

فکر کردی؟؟

از زبان خاله مهندس:ساعت ۷ آرش اومد... گیر داد که باید بریم توحیاط ...که دوچرخه سواری کنه و من هم بیوفتم دنبالش...البته چون هوا سرد بود شرط کردم که کلاهش رو بپوشم... قبول کرد ولی گفت باااااااش واویلام کردی.....با نارضایتی بالاخره پوشیدمش...در ضمن خیلی هم خنده دار شده بودم ... دقیقا شبیه نمکی ها...آرش نامحسوس نگام میکرد و خندش میگرفت... وسط بازی آقا دستشویی داشت بم گفت من رو ببر ...رفتیم سمت دستشویی میگه..شلوارمو در بیار ...خودتم این گوشه وایسا!( واسه اینکه اینقد عاقل بود ...خواستم بکشمش...)بعد گفتم:  با خنده گفتم آرش به خاطر این حرفت.. .میکشمت .. خندش گرفت !چون اینجوری بش گفتم...بعد یه چند باری تو کمرمم زد وگفت: فکرکردی م...
7 آذر 1390

دندون

بازم خاله مهندس میگه : آرش ایلناز مشغول شستن سه چرخه آرش بودن...پارچه خیس میکردن و .... هر چند دقه یه بار آرش پارچه رو می تکوند... آبش می پاشید بمون... واعصابمون بهم می ریخت... حرف هم گوش نمیداد...تازه کل کل هم می کرد... مامانم بش گفت آرش دیگه نکن...!!! آرش هم دندوناشو نشون داد(مدل هیولایی)... وگفت چرا دوباره هم پارچه رو می تکونم... اومد این کاروبکنه که مامانم گفت برو با این دندونای زشتت...   حالا در نظر بگیرید آرش با اون قیافه حق به جانب و اینکه آماده بود تا کارشو تکرار کنه با شنیدن این حرف مامانم ... مکث کرد بعد پارچه روانداخت و نشست گریه کرد.... تو میگی با این دندونای زشتت.... وزار زار گریه کرد.... (خند...
2 آذر 1390
1